رونیکارونیکا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

رونیکا نفس مامان و بابا

ده ماهگی رونیکا جان

                                          نازگل خانومم  ده ماهه شدنت رو تبریک میگم .این ماه اتفاقات زیبا و خوشایندی پیش اومده.اولیش اینه که شلوار پیش بندی که مامان لیلا واست بافته بود اندازت شده .وقتی که شلوار رو تنت کردم فکر نمیکردم اینقدر برات اندازه باشه . میدونم ان شاالله  تو سرمای دی ماه گرم گرم گرم نگهت میداره چون دونه دونه ش با عشق و حرارت بافته شده.                                           ...
25 دی 1393

نه ماهگی رونیکا خانوم

سلام عزیز مامان،همینطور یهویی دلم هوای وبلاگت رو کرد این شد که بعد از مدتی اومدم بش یه سری بزنم. گل گل خانومم بازم  ببخش که دیر وبلاگت رو آپدیت میکنم. فدای دخمل کوچولوم بشم من. اما برات بگم از نه ماهگیت: بعد از سختیها و مرارت هایی که در راستای چهار دست و پا رفتن کشیدی دقیقن روز دوم نه ماهگی چشمامون به چهار دست و پا رفتنت روشن شد.من ذوق ،بابا شوق .من شوق بابا ذوق.خلاصه ذوق و شوقی بود وصف ناشدنی خودت رو که دیگه نگو.خیلی قشنگ وجالب این کار رو میکردی.چند قدمی میرفتی جلو خسته میشدی و استراحت میکردی.   ماه قبل چون میخواستی چهار دستو پا بری و نمیتونستی خیلی گریه میکردی ومن باید مدام بغلت میکردم و رات میبردم .اما این ماه...
21 دی 1393

عکس های آتلیه

اینم از عکسای شش ماهگیه شکلات من و بابایی این عکس رو قاب کردیم زدیم به دیوار.هر کس میبینه فکر میکنه پوستر هست .ماشاالله ت باشه عروسک.               این پیرهن رو هم وقتی شما هنوز بدنیا نیومده بودی برات دوختم و این اولین تجربه ی خیاطی من بود . بابایی اصرار داشت که یه عکس هم با این پیرهن داشته باشی عزیزم                             رونیکا و عروسک های مورد علاقه اش از چپ به راست: قشنگ .لوسی.گاو بوق بوقی.ویزویزی ببعی هام مال آتلیه بودن ...
8 دی 1393

اولین دندون مروارید رونیکا خانوم

سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم  صاحب مروارید شدم  یواش یواش و بیصدا  شدم جزو کباب خورا   رونیکا جونم دیشب بابایی متوجه شد که یکی از دندونات جوونه زده.من و بابایی خیلی ذوق کردیم مدام  دستمون رو میزدیم به مرواریدت و کلی هیجان زده شدیم.این هم عکس رونیکا با دندون ،کنار دخترخاله های مهربونش. اولین دندونت رو شب یلدا در اوردی.شب که لالا کرده بودی همش تو خواب ناله میکردی.منم نوازشت میکردم.من فکر میکردم شکمت نفخ کرده و درد میکنه ولی فرداش بابایی متوجه دندونت شد.چقدر هم نوک تیز بود.خخخخخ فرداش هم تصمیم گرفتیم آش دندونیت رو بپزیم و یه جشن کوچولو هم برات بگیریم....
2 دی 1393
1